ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

 

 

روزی مورچه ای، دانه ی درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت. از او پرسیدند: کجا

می روی؟ گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند، ببرم. گفتند:  واقعا که مسخره ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.  مورچه گفت:  مهم نیست. همین که من در این مسیر باشم ، او خودش  می فهمد که دوستش دارم.

 

     در عشق باش که مَستِ عشقست هر چه هست

     بـی کــــار و بـــــار  ِ عشـق بَـر دوسـت بــــار نیست

     گــویند عـــــشق چــــیست، بـگــــو تـــَرک اخـــتـیـار

     هــــر کـــــــــو  ز اخـــتـیار نَـــرَست، اخـتـیار نـیـست

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عشق یک چرخه است:

 

وقتی عاشق می شوید، صدمه می بینید.

وقتی صدمه می بینید، متنفر می شوید.

 

وقتی متنفر می شوید، سعی می کنید فراموش کنید.

وقتی سعی می کنید فراموش کنید، دل تنگ می شوید.

 

وقتی دل تنگ می شوید

در نهایت دوباره عاشق می شوید.

 

 

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀





 

نویسنده ها “سیگار “می کشند

شاعر ها” هجران”…

نقاش ها “تابلو”… …

زندانبان ها “دیوار”…

زندانی ها “تنهایی”…

… … دزدها “سرک”…

مریضها” درد”….

بچه

ها” قد”…

و من برای کشیدن

نفسهام “ تو را انتخاب می کنم….!!!

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

همیشه شکر گذار خدا باشیم

 

 

 

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد  روی اولین صندلی نشست.  از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود…  اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.  پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست  نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد … به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :  چه پسر جذابی!

حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده  و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…  چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟  آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…  آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… 

می دونم پسر یه پولداره…  با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.  کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!  یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!! 

 

دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است  و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!  ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.  مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. .. 

 

 

پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…  یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..  از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 ... 44 45 46 47 48 ... 118 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM