ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

آیا می توانی خدا را ببینی ؟

 

 

روزی پسر کوچکی از خواهر بزرگش درباره خدا سوالی پرسید. او سوال کرد: سوزی ، آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟

سوزی در حالی که مشغول مطالعه بود به تندی پاسخ داد: نه ، البته که نه! خدا در جای دوری در بهشت است و هیچ کس نمی تواند او راببیند. روزهای زیادی گذشتند، اما این سوال همچنان در ذهن آن پسر باقی مانده بود. بنابراین نزد مادرش رفت و پرسید: مامان ،آیا کسی تا به حال واقعا خدا را دیده است؟ مادرش مودبانه پاسخ داد: نه واقعا ، خدا روح است و در قلب های ما ساکن است اما ما هرگز نمی توانیم او را ببینیم. پسرک کمی راضی شد اما هنوز متعجب بود . چندی بعد ، پدر بزرگش او را به ماهیگیری برد.آن ها زمان خوبی را با هم گذراندند. خورشید با شکوهی استثنایی در حال غروب بود و پدر بزرگ به آرامی به زیبایی خیره کننده آن چشم دوخته بود. در چهره پدر بزرگ صلح و رضایت عمیقی نقش بسته بود، پسر کوچک لحظه ای فکر کرد و سرانجام با تردید گفت : پدر بزرگ فکر کنم شما بتوانید پاسخ سوال حیرت انگیز مرا پس از مدت ها بگویید. آیا کسی تا به حال واقعا خدا را دیده است؟ پیرمرد همان طور که به حرکت آرام آب خیره شده بود حتی سرش را برنگرداند. زمانی طولانی سپری شد و او سرانجام پاسخ داد: پسرم ، راستش را بخواهی من به جز خدا هیچ چیز دیگری را نمی توانم ببینم.

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

این یعنی تنهایی ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

چه زیبا می شود

کسی وقتی بیاید

که قرار نیست ...

 

 

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بی تو دلم می گیرد

و با خودم می گویم

کاش آن یک بار که دیدمت

گفته بودم

که بی تو گاه دلم می گیرد ...

که بی تو گاه زندگی سخت می شود

که بی تو گاه هوای بودنت دیوانه ام می کند

اما نمی گفتم

که ابن " گاه ها "

گهگاه

تمام روز و شب من می شوند

آن وقت بغض راه گلویم را می گیرد درست مثل همین الان...

 

 

 

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﺧﺎﻧﻤﯽ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﯼﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﺩﻩﺗﻮ ﺑﺎﻧﺪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ؛ ﺁﻗﺎ ﺷﯿﺸﻪﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩﻣﯿﺰﻧﻪﺣﯿﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻥ !!!!...ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ :ﻣﯿﻤﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻥ !!!....ﺑﻌﺪﻡ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻥ ﻭﺧﺎﻧﻤﻪﮐﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﺳﺮﯾﻊ ﻭﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!ﻓﻘﻂﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮﭘﯿﭻ ﺑﻌﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﯾﻪ ﮔﻮﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪﺕ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﻮﯼﺷﯿﺸﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺯﻥ ﻫﺎ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻭﺍﻗﻌﺎﺳﻌﯽ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻥ ﺗﻼﺵﻣﯿﮑﻨﻨﺪ   

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: دو شنبه 17 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 ... 55 56 57 58 59 ... 118 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM